باران میبارد دلم برای مردی تنگ است که تمام زندگیش را در رنج زیست و از دست روزگار چیزی جز بی نسیبی نسیب نداشت او مردی بود با دلی بزرگ که حتی دلواپس پرهای شکسته ی قاصدک بود دلم برای مردی تنگ است که تمام زندگی را در رنج زیست و همچون کوه استوار ماند و تا واپسین لحظه های زندگی سختش همواره امید زندگی داشت اندیشه های بزرگی که هیچگاه رنگ نوشتن نگرفت او رفت و تمام آرزوهایش را با خود برد و من هنوز هم خوابش را می بینم با همان مهربانی با همان لبخندهای امیدوار و چشمانی که همیشه به من می گفت دوستت دارم پدرم رفت پدری که همیشه برای من نمادی از صبر بود در تمام زندگی و من هنوز هم به یادش هستم تا وقتی بود ندان...