سرگرمي کودکان، لطیفه های کوچولو
خستگی حسنک تا ظهر خواب بود.مادر صدایش کرد و گفت:« حسنک بیدار شو؛ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟» حسنک خمیازه ای کشید و گفت:« چرا مامان، خیلی خسته شدم. برای همین دوباره می خوابم تا خستگی ام در برود.» خستگی حسنک تا ظهر خواب بود.مادر صدایش کرد و گفت:« حسنک بیدار شو؛ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟» حسنک خمیازه ای کشید و گفت:« چرا مامان، خیلی خسته شدم. برای همین دوباره می خوابم تا خستگی ام در برود.» دم گربه مادر:«گلی تپلی، چرا دم گربه رو می کشی؟» گلی تپلی: مامان، فقط دمش رو...
نویسنده :
مامان طاها، رها و پارسا
9:24